دستنوشته ها

ساخت وبلاگ

**عماد** _محسن کاری میتونی بکنی؟محسن_آره.فقط زمان میبره.تو نگران نباش. با صدای شلیک گلوله هردو از جا پریدیم. _محسن تو کارتو بکن.حواست به چیز دیگه ای نباشه.من میرم ببینم چیشده. محسن_باشه. اسلحه ی خودم رو که دایی بهم داده بود برای این ماموریت رو در اوردم.هرچی نزدیک تر میشدم قلبم تندتر میزد.میترسیدم برم و ببینم پرگل...صدای داد عسل که بلند شد من هم سرجام متوقف شدم: _عماد بیات!کجایی؟بیا ببین عشقت چقدر الآن به کمکت نیاز داره ولی نیستی.بیا ببین چجوری تو دستای من اسیر شده.بیا نگاش کن...به طرف صدا رفتم و پرگل رو تو دستای عسل اسیر شده دیدم.نگاش بهم خیره بود.چقدر نگاش بهم معصوم بود! اسلحه ام بردم بالا و نشونه گرفتم روی عسل.عسل پوزخندی زد و گفت:_بزن!بزن و ببین وقتی هنوز شلیک نکردی چطوری پرگل پرپر میشه!بزن منو ولی بدون قبل از اینکه من بمیرم اونه که میمیره!ببینم!گلوله تو مغزش بخوره چی میشه؟؟پرگل به حرف اومد و گفت:_عماد یه درصد هم فکرنکن بخوای منو نجات بدیا!یه درصد هم فکرنکن وقتی نجاتم دادی ازت تشکر میکنم!وقتی ازت تشکر میکنم که جون اون همه آدمو نجات داده باشی.اون موقع ست که بهت افتخار میکنم.اگه به خاطر نجات جون من خودتو ببازی و همه چیو تقدیم این کثافت کنی.اون موقع ست که دیگه نگاتم نمیکنم...عسل_از این کارای فداکاری تو فیلما زیاد دیدم!آخرشم به هیچی نمیرسن!هه.عماد توهم اگه به فکر نجات جون این جوجه کوچولویی بهتره اسلحه تو بذاری زمینو و بری کوله رو هرچی سریعتر برام بیاری!حرفای پرگل منو برده بود تو فکر!باید به فکر نجات هزارات ادم میبودم نه یک نفر تنها..میتونستم کاری کنم که بشه با یه تیر دو نشون زد.دستمو به نشونه ی تسلیم بالا بردم و دولا شدم و اسلحه ام رو خواستم بذارم روی زمین.زیرچشمی موقعیت رو دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 16:49

من و عماد هم چند دقیقه بعد پیاده شدیم و رفتیم داخل...خواستیم بریم طرف آسانسور که نگهبان اونجا گفت: _ببخشید.با کی کار داشتید؟ نمیدونستم چی بگم.داشتم تو ذهنم دنبال جوابی میگشتم که نگهبان با دیدن عماد جلو امد و گفت: _اِ اقای بیات شمایید.ببخشید نشناختمتون.خانم آریا پیش پای شما رفتن بالا.بفرمایید. عماد با نگهبان دست داد و گفت: _بله آقای صبوری.ممنون.پس فعلا با اجازه. به طرف من اومد و با سر اشاره کرد که بریم.سریع خودمون رو به واحد مورد نظر رسوندیم.لای در باز بود ما همون پشت در وایسادیم و به صداهایی که میومد گوش دادیم.عسل بود و یه مرد غریبه که از حرکاتشون مشخص بود در حال بحثن. عسل_کی بهت گفت الآن درستش کنی؟ _سیاوش خان گفت. عسل_نگفت چرا؟ _داریم به روز همایش نزدیک میشیم و خب هنوز آماده نبودن و سیاوش ه دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

تازگیا میدیدم خودشو خیلی به عماد میچسبونه!با این فکر اخم غلیظی صورتمو پوشوند.خودمو مشغول کار کردن نشون دادم  و سرم رو زیر انداختم.بعد از چند دقیقه سمیرا به طرفم اومد و گفت: _خب دیگه پرگل جون..من دیگه بر... دیدم حرفی نمیزنه که سرم رو بالا اوردم و به چشمای ترسانش نگاهی انداختم که به پشت سرم دوخته شده بود.سمیرا توهمون حالت،من من کنان گفت: _اِ،پرگل...میدونـــــی...خب...میشه بری بیرون از اتاق؟!؟ چی؟نکنه میخواد با عماد تنها باشه؟! _چــــــــــــــی؟؟؟برای چی برم بیرون؟کاری داری؟ سمیرا_تو برو...بعدا میفهمی... دیدم نگاهشو به پشتم که یجورایی روی پنجره میشد،بر نمیداره.برگشتم سمت پنجره که دیدم یه سوسک اونجاست... نگام به سوسک بود ولی در واقع اصلا سوسکو نمیدیدم.شروع کردم به لرزیدن و سردم شد.سوسکه...سوسک. دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

در اتاق دایی باز شد و رضا اومد بیرون.در حالی که با تلفن حرف میزد داشت میرفت سمت اتاق خودش که متوجه ما شد.اولش جا خورد ولی بعد اخماش رفت تو هم..سریع تر از قبل خودشو رسوند به اتاقش...منم به اتاق خودمون رفتم و پرگل رو روی یکی از مبل ها گذاشتم.با هوای گرم اتاق کمی حالش بهتر شد.محمد اومد داخل،معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته...طرفش رفتم و جلوی پای محمد زانو زدم و دستی لای موهاش کشیدم و گفتم: _خوش گذشت؟ محمد_خیلی.خاله خیلی باهام بازی کرد... نگاهی به پرگل کردم که اونم داشت به محمد با مهربونی نگاه میکرد.لبخندی زدم و گفتم: _دستش درد نکنه. محمد با خواهش نگاهم کرد و گفت: _میشه بازم بیام؟ دستمو توی موهاش تکون دادم و گفتم: _بله که میشه شیطون. محمد_خاله دیدی؟؟؟میشه بازم میام.این بار وسایلام رو هم میارم تا بت دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

**عماد** _خودت بودی!تو بودی که بعد از اولین روز دانشگاه زنگ زدی بهم!تو بودی که گفتی یه دروغ محض بود گفتی پرگلو دوست داری! مگه تو نبودی؟تو نبودی گفتی دوستم داری؟ نگاهم به طرف پرگل چرخید.الآن وقتش نبود!نمیخواستم پرگل بفهمه.خواستم برم طرفش.رفت.صداش زدم ولی برنگشت.بازم کنترلمو از دست دادم و به طرف عسل رفتم.زدمش؛نمیخواستم زندش بذارم ولی دستایی دور بازوهام حلقه شدن و منو عقب میکشیدن.داد زدم: _میکشمت عوضی.من تورو میکشم... دستا مانعم میشدن برم طرفش.بالاخره خسته شدم.نفس نفس زنان افتادم رو یه صندلی.بعد از چند دقیقه آروم شدم.پرگل الآن کجاست؟نکنه همه چی بهم بریزه؟ به طرف در رفتم و دنبالش گشتم.دیدم جلوی در خروجی ایستاده و داره با یه خانمی حرف میزنه.صورت خانمه زیاد واضح نبود؛توجهی هم نکردم و دویدم سمت پرگ دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

همینطور که گلارو پرپر میکردم و میریختم رو قبرش با گریه میگفتم: _داداشیم؟امروز روز تولدته یا وفاتت؟باید بخندم و جشن بگیرم یا گریه کنم و عزا؟قندعسل آجی؟منو میبخشی؟چرا جوابمو نمیدی؟نفس پرگل یادته برام با دست بوس میفرستادی؟چرا چهارساله بوسات برام نمیان؟پوریا جونم؟؟؟جواب پگلتو بده دیگه... * از پشت در صداشون که خیلی آروم حرف میزدن،میومد. پوریا_بابایی؟ بابا_جان بابایی؟ پوریا_من از تاریکی میترسم. بابا_یخورده دیگه صبر کن الآن میاد. پوریا_بابایی؟ بابا_جان؟ پوریا_اگه پگل بفهمه قبلش،چیکار کنیم؟ بابا_نه نمیفهمه.از کجا میخواد بفهمه؟ پوریا_بابایی؟ بابا که مشخص بود حسابی کلافه شده با حرص گفت: _پوریا جان الآن انقدر حرف میزنیم و پرگل بیاد میفهمه.یخورده صبر کن بعد که اومد حرف بزن. پوریا دیگه حرفی نزد و منم که دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

**پرگل** پشت در قایم شدم تا وقتی میاد بیرون اول منو نبینه...وای خدا یعنی خوشش میاد؟ پنج دقیقه ای گذشته بود ولی خبری از رضا نبود.نکنه اصن یادش رفته؟پام داشت از جاش کنده میشد که بالاخره از توی حیاط صدای پا شنیدم و بعدش صدای باز شدن در.رضا رو دیدم که دقیقا کنارم بود و نگاش به رو به روش.لبخندی روی لبم نشست و خواستم برم طرفش که صدای پای چند نفری رو هم شنیدم.مثل اینکه دیر تصمیم به ایستادن گرفتن که همشون تپ تپ خوردن به رضای بیچاره و همگی پخش زمین شدن.نگاهی به جمع کردم که دیدم به به همه هم هستن!حامد و محسن و بهزاد افتاده بودن روی رضا و هر هر میخندیدن.با صدای کسی نگام به طرفش چرخید: _نگاه کن این بیچاره هارو به چه روزی انداختی! _عماد! توچرا نیفتادی؟ عماد_خب زود خودمو کنترل کردم و نیفتادم. _ماشالله! عم دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

آخر شب که همه آماده ی رفتن بودن رضا منو به گوشه ای کشوند و گفت: _پرگل راستشو بگو.پول اینو از کجا اوردی؟ _دزدی کردم. رضا_اَه پرگل!جدی ام باهات. _خب تو به پولش چیکار داری؟کادوعه دیگه! نترس حلاله. رضا_خیلی مسخره ای!نگفتم حرومه که.فقط گفتم چجوری جورش کردی؟ _خب حقوقی که میگرفتم و هر دفعه مقداریشو پس انداز میکردم،به علاوه... رضا بی طاقت پرید وسط حرفم و گفت: _به علاوه...؟ _هر ماه بابام مبلغ قابل توجهی میریخت به حسابم که کم و کسری نیارم...از اون توی این چهار سال استفاده نکرده بودم که بالاخره نیاز شد. رضا_چرا پرگل؟میتونستی خیلی چیزای ارزون تر بخری و به خودت فشار نیاری! _رضا تو یه امسال تولد گرفتی برا خودت و بقیه رو دعوت کردی!هر سال یه چیز کوچولو میدادم بهت ولی دلم پیش این بود که یه روزی بتونم برات بگ دستنوشته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:09

قمست 11

دستنوشته ها...
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 12:09

قمست 10

 

پشت در قایم شدم تا وقتی میاد بیرون اول منو نبینه...وای خدا یعنی خوشش میاد؟

دستنوشته ها...
ما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 70 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 13:09