**عماد**
_محسن کاری میتونی بکنی؟محسن_آره.فقط زمان میبره.تو نگران نباش.
با صدای شلیک گلوله هردو از جا پریدیم.
_محسن تو کارتو بکن.حواست به چیز دیگه ای نباشه.من میرم ببینم چیشده.
محسن_باشه.
اسلحه ی خودم رو که دایی بهم داده بود برای این ماموریت رو در اوردم.هرچی نزدیک تر میشدم قلبم تندتر میزد.میترسیدم برم و ببینم پرگل...صدای داد عسل که بلند شد من هم سرجام متوقف شدم:
_عماد بیات!کجایی؟بیا ببین عشقت چقدر الآن به کمکت نیاز داره ولی نیستی.بیا ببین چجوری تو دستای من اسیر شده.بیا نگاش کن...به طرف صدا رفتم و پرگل رو تو دستای عسل اسیر شده دیدم.نگاش بهم خیره بود.چقدر نگاش بهم معصوم بود! اسلحه ام بردم بالا و نشونه گرفتم روی عسل.عسل پوزخندی زد و گفت:_بزن!بزن و ببین وقتی هنوز شلیک نکردی چطوری پرگل پرپر میشه!بزن منو ولی بدون قبل از اینکه من بمیرم اونه که میمیره!ببینم!گلوله تو مغزش بخوره چی میشه؟؟پرگل به حرف اومد و گفت:_عماد یه درصد هم فکرنکن بخوای منو نجات بدیا!یه درصد هم فکرنکن وقتی نجاتم دادی ازت تشکر میکنم!وقتی ازت تشکر میکنم که جون اون همه آدمو نجات داده باشی.اون موقع ست که بهت افتخار میکنم.اگه به خاطر نجات جون من خودتو ببازی و همه چیو تقدیم این کثافت کنی.اون موقع ست که دیگه نگاتم نمیکنم...عسل_از این کارای فداکاری تو فیلما زیاد دیدم!آخرشم به هیچی نمیرسن!هه.عماد توهم اگه به فکر نجات جون این جوجه کوچولویی بهتره اسلحه تو بذاری زمینو و بری کوله رو هرچی سریعتر برام بیاری!حرفای پرگل منو برده بود تو فکر!باید به فکر نجات هزارات ادم میبودم نه یک نفر تنها..میتونستم کاری کنم که بشه با یه تیر دو نشون زد.دستمو به نشونه ی تسلیم بالا بردم و دولا شدم و اسلحه ام رو خواستم بذارم روی زمین.زیرچشمی موقعیت رو دستنوشته ها...
ادامه مطلبما را در سایت دستنوشته ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : lovers95feela بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 16:49